گنجور

 
جهان ملک خاتون

صبا از رخ بکش یک دم نقابش

که تا بینم رخ چون آفتابش

مگر بر حالم اندازد زمانی

نظر زان چشم مست نیم خوابش

دو ابروی کماندارش ببیند

که باشد با دلم پیوسته تابش

اسیر بند زنجیر خودم کرد

کمند بند زلف پر ز تابش

شدم در کوی او خوارای عزیزان

ندیدم نوبتی از هیچ بابش

اگر روزی به مهمان من آید

برآنم کز جگر سازم کبابش

در این عالم ندیدم هیچ عاقل

که چون من نیست شیدا و خرابش

خط زنگار گونش چون بخواندم

نبشتم من ز خون دل جوابش

ببیند در جهان چشمم که روزی

به رغم دشمنان بوسم رکابش