گنجور

 
جهان ملک خاتون

اگر به خلق نماید رخ جهان آراش

هزار جان گرامی کنند اندر پاش

به رغم دشمن بیهوده گوی رخ بنمای

که آفتاب نخواهد دو دیده ی خفّاش

ببرد هوش ز من آن دو نرگس جادو

بریخت خون دل من به غمزه جمّاش

که کرد سنبل تر را به روی گل پرچین

که دید غنچه ی سیراب و لعل گوهرپاش

چو گل بدید رخش در عرق نشست ز شرم

چو سرو دید قدش درد چید از آن بالاش

چو قد دوست نروید به بوستان سروی

چو روی او نکشد صورتی دگر نقّاش

به بوی دوست خرابم چه چشم او مستم

از آن سبب شده ام لاابالی و قلّاش

بگوی مطرب خوش گو بیار ساقی می

که ترک زهد بگفتم چو مردم اوباش

به غصّه خوردن ما هیچ برنیاید کار

غم جهان مخور ای دل زمانکی خوش باش