گنجور

 
جهان ملک خاتون

این شب تیره هجران به سر آید آخر

واختر برج وبالم بدر آید آخر

گرچه سر می کشد از ما مگر از لطف شبی

آن سهی سرو دمی در گذر آید آخر

دلبرم رفت به خشم از بر ما بی گنهی

هم از آن رفته به خشمم خبر آید آخر

گرچه از اوّل شب رفت ز پیشم باشد

کز در بخت من آن یار درآید آخر

کار من با سر زلف تو دراز افتادست

هست امیدم که چنین کار برآید آخر

گرچه بستان امید از غم هجران پژمرد

غنچه باغ وصالم به بر آید آخر

در جهان جز غم عشق تو ندارم آری

هم به حال من مسکین نظر آید آخر