جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

دل رفت از بر من و زلفش مقام ساخت

چون موم از آتش رخ او بین که چون گداخت

نرّاد ده هزار درین عرصه که منم

دیدی که عشق روی تو با من چه مهره باخت

۳

مسکین دل ضعیف من اندر پناه تست

نشناخت هیچکس ز جهان چون تو را شناخت

گفتم سفر کنم ز دیارت ز دست عشق

خیل خیال تو به سر من دو اسبه تاخت

گویند لطف آن صنمم بی نهایتست

هرگز شبی ز وصل من خسته را شناخت؟

۶

گفتم هوای عشق بلندست چون کنم

مرغ دلم برفت و در آن زلف خانه ساخت

تا عشق تو شناخت دل من در این جهان

گشتم به چشم خلق جهان باز ناشناخت