گنجور

 
جهان ملک خاتون

درخت وصل آن دلبر مگر در بر نمی‌آید

که کام جان من هرگز ز لعلش بر نمی‌آید

به سرو قامتش گفتم چرا نایی برم گفتا

منم سرو سهی لیکن قدم در بر نمی‌آید

من بیچاره از یادت نباشم یک زمان خالی

تو را خود یاد من هرگز به خاطر در نمی‌آید

من مفلس نه زر دارم نه زور اما کنم زاری

ولی وجهی‌ست عشق او که بی‌زر بر نمی‌آید

دلم بگرفت بی‌رویت به وصلم یک زمان بنواز

که بی‌روی توام یک دم دمی خوش برنمی‌آید

دو چشم مست خونریزت به ناوک دیده جان دوخت

ببین در غمزه‌ات جانا گرت باور نمی‌آید

به یاد لعل شیرینت به جان تو که خسرو را

همه عمرش دمی یاد از لب شکّر نمی‌آید

به دل گفتم که ترکش کن که یاری سست‌پیمانست

ولی شخص ضعیفم از پس دل برنمی‌آید

چرا آخر به وصل او نگشتم در جهان واصل

به پایان شب هجرش اگر با سر نمی‌آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode