با من خسته دلبرم غیر جفا نمیکند
کام دل حزین من دوست روا نمیکند
چونکه دلم به درد او هست حزین و مبتلا
درد مرا ز لب چرا دوست دوا نمیکند
گفته بُد او وفا کنم ور نکند عجب مدار
عمر منست از آن سبب عمر وفا نمیکند
این همه جور و درد دل کز غم اوست بر دلم
با همه غم ز دامنش دست رها نمیکند
خاکصفت اگرچه من پیش رهت فتادهام
سرو سهی قامتش چشم به ما نمیکند
در خم ابروان او مردم دیدهام ز جان
غیر دعای دولتش هیچ دعا نمیکند
چون که منم گدای او شاه جهانم از چه رو
چشم ارادتی بگو سوی گدا نمیکند