گنجور

 
حاجب شیرازی

نمی‌دانم چرا ساقی به کف ساغر نمی‌گیرد

سر آمد دور مشتاقان چرا، از سر نمی‌گیرد

رقیبان را نمی‌دانم چرا، از در نمی‌راند

غرض آن ماه‌عارض تا کی از جوهر نمی‌گیرد

تو را دامان عصمت گیرد آخر خون مشتاقان

ز سختی بر دلت چون عجز و زاری درنمی‌گیرد

کسی کز دست او جامی چو جم گیرد در این گلشن

گل جنت نمی‌بوید می کوثر نمی‌گیرد

نصیحت کم کن ای ناصِح که عقل و عشق گویندم

کزین دلبر در این عالم کسی دل برنمی‌گیرد

عدو کفران نعمت کرد قدر وقت را نشناخت

چرا تیر قضا کیفر از آن کافر نمی‌گیرد

شب مظلم ز رخسارت چراغ صبح روشن شد

چرا، اخترشناس امشب پی اختر نمی‌گیرد

بنای صلح شد محکم اساس جنگ شد در هم

که بهرام فلک دیگر به کف خنجر نمی‌گیرد

عزیزان روز و شب «حاجب» به مصر دانش و حکمت

فروشد یوسف خود را و سیم و زر نمی‌گیرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode