گنجور

 
جهان ملک خاتون

باد بویی ز سر زلف پریشان آورد

باد جانش به فدا کز بر جانان آورد

آتش عشق تو می سوخت درون دل ما

خاک کوی تو مگر باد به درمان آورد

داده بودم سر و سامان ز غم عشق به باد

سر سرگشته ما باز به سامان آورد

ز وجودم رقمی بیش نبودی باقی

نکهت زلف تو از نو به تنم جان آورد

چشم بختم که بدی تیره کنون روشن شد

که بشیر آمد و بویی ز گریبان آورد

هرکه آن روی چو خورشید تو را روزی دید

چون شبی بی رخت ای ماه به پایان آورد

هرکه را خلوت وصل تو شبی دست نداد

همچو مجنون ز غمت رو به بیابان آورد

هیچ دانی شب هجران تو را نیست سحر

که جهانی ز غم عشق به افغان آورد