درد دل را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
جان شیرین منی صبر ز جان نتوان کرد
مشکل اینست که از جور فراقت صنما
خون رود در جگر و هیچ فغان نتوان کرد
این چنین عهد شکستن که تو را عادت و خوست
تکیه بر عهد تو و آب روان نتوان کرد
من در این درد که هستم ز فراق رخ تو
بجز از خون دل از دیده روان نتوان کرد
با وجود قد و بالای جهان آرایت
هیچ میلی به سوی سرو روان نتوان کرد
شرح شوق تو قلم گفت ز حد بیرونست
صد زبان بایدم آن یک دو زبان نتوان کرد
گرچه در دار جهان نیست وفایی لیکن
این همه جور نگارا به جهان نتوان کرد