گنجور

 
جهان ملک خاتون

نه صبر از وصل جانان می توان کرد

نه هجران بر خود آسان می توان کرد

نه با دل بر توان آمد به تدبیر

نه از وصل تو درمان می توان کرد

نه سرّ عشق با کس می توان گفت

نه منع روز هجران می توان کرد

نه ز لعل تو کامی می توان یافت

نه ترک آب حیوان می توان کرد

اگر بر جان کند حکمش روانست

خلاف امر سلطان می توان کرد

به عید روی آن ماه دل افروز

دل و جان هر دو قربان می توان کرد

تو می دانی که دایم زندگانی

به بوی وصل جانان می توان کرد

دلم را یک شبی بر خوان وصلش

ز لعل دوست مهمان می توان کرد

بگفتا صبر کن در کار وصلم

صبوری از دل و جان می توان کرد

اگر جان از جهان خواهد به فرمان

چه گویم ترک فرمان می توان کرد؟