گنجور

 
جهان ملک خاتون

اگرچه درد دلم آشکار نتوان کرد

به قول مدّعیان ترک یار نتوان کرد

صبا برو ز من خسته با نگار بگو

که بیش از این به فراق انتظار نتوان کرد

بیا بیا که برآریم یک نفس باهم

که اعتماد بدین روزگار نتوان کرد

ز درد عشق تو سرّیست در درون دلم

که نزد مدّعیان آشکار نتوان کرد

مگو که با گل رویت خوش اوفتادستم

یقین بدان که قناعت به خار نتوان کرد

بگو ز من که تو را عاشقان روی بسیست

به غایتی که قیاس و شمار نتوان کرد

بیا و باده لعلت بده که جز به لبت

به جان دوست که دفع خمار نتوان کرد

بدان دو چشم خطایی و خال هندویت

به غیر جان و جهانی شکار نتوان کرد

 
 
 
عراقی

بدین زبان صفت حسن یار نتوان کرد

به طعمهٔ پشه عنقا شکار نتوان کرد

به گفتگو سخن عشق دوست نتوان گفت

به جست و جو طلب وصل یار نتوان کرد

بدان مخسب که در خواب روی او بینی

[...]

جهان ملک خاتون

به قول مدّعیان ترک یار نتوان کرد

به ترک ساعد و دست نگار نتوان کرد

بیا بیا که برآریم یک نفس با هم

که اعتماد بدین روزگار نتوان کرد

درون سینه مجروح ما ز غم زارست

[...]

عارف قزوینی

هزار مرتبه جانی که جانم از دستش

بلب رسیده فدای «هزار» نتوان کرد

هزار درد نهان دارمی که یک ز هزار

به جز «هزار» به کس آشکار نتوان کرد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه