گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل دیوانه ی من در غم تو شیداییست

دیده در کوی خیال تو جهان پیماییست

دل ربودی و به جان نیز طمع می داری

راستی با تو چه گوییم که خوش یغماییست

دل من در خم گیسوت گرفتار شدست

مگرش با سر و زلف تو دگر سوداییست

لعل دلجوی تو را حلقه به گوشیست مگر

سنبل زلف تو را مشک سیه لالاییست

گر دلت آب روان جوید و جایی روشن

طرف دیده ما جوی که روشن جاییست

خلق گویند که ترک غم آن ترک بگوی

چون کنم ترک چنان ترک که بی همتاییست

گر من افتاده ی بالای تو گشتم غم نیست

هر نشیبی که تو بینی عقبش بالاییست

خون دل ریخت به نوک مژه ام ترک خطا

می کند عربده با من به جهان رسواییست

روضه ی جان جهان خاک سر کوی تو باد

ای که از کوی تو فردوس برین مأواییست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصر بخارایی

خانهٔ دیدهٔ من رهگذر دریائی‌ست

که شب و روز در او هندوی مردم زائی‌ست

روی ما آب روان و گل زردی دارد

به تفرج گذر ای دوست که خوش مأوائی‌ست

به چه رو ماه به روی تو برابر گردد و نیست

[...]

جهان ملک خاتون

ماه‌رویا مه رویت چه جهان‌آرایی‌ست

در چمن قامت سرو تو چه بی‌همتایی‌ست

هوس زلف سیاه تو همی‌پخت دلم

عقل گفتا بپز این دیگ که خوش سودایی‌ست

در غم حسرت دیدار تو ای جان و جهان

[...]

قاسم انوار

هرکجا در دو جهان عاشق روشن راییست

در سودای دلش از غم او سوداییست

عقل گوید که: برو،شیوه عشاق مورز

این سخن گرنه چنین است، ولی هم راییست

هرکه او نفس بد اندیشه خود را فرسود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه