ماهرویا مه رویت چه جهانآراییست
در چمن قامت سرو تو چه بیهمتاییست
هوس زلف سیاه تو همیپخت دلم
عقل گفتا بپز این دیگ که خوش سوداییست
در غم حسرت دیدار تو ای جان و جهان
نیک در دیدهٔ ما بین که چه خونپیماییست
ای بلادیده دل من تو نمیدانستی
که بلای غم عشق تو هم از بالاییست
افعی زلف تو چون بخت بدم شوریدهست
جادوی چشم تو بنگر که چه مارافساییست
گر خرامی به گلستان دل و دیدهٔ ما
بنشین سرو روان گرچه محقّر جاییست
دل من رای بدان زد که تو را گیرد دوست
مگذر ای دوست از این رای که بس خوش راییست
هیچ دانی ز سر لطف که درگاه سخن
طوطی لعل لبان تو چه شکّرخاییست
من سرگشته از این بیش ندانم ز غمت
که ز شور سر زلفت به جهان غوغاییست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
خانهٔ دیدهٔ من رهگذر دریائیست
که شب و روز در او هندوی مردم زائیست
روی ما آب روان و گل زردی دارد
به تفرج گذر ای دوست که خوش مأوائیست
به چه رو ماه به روی تو برابر گردد و نیست
[...]
دل دیوانه ی من در غم تو شیداییست
دیده در کوی خیال تو جهان پیماییست
دل ربودی و به جان نیز طمع می داری
راستی با تو چه گوییم که خوش یغماییست
دل من در خم گیسوت گرفتار شدست
[...]
هرکجا در دو جهان عاشق روشن راییست
در سودای دلش از غم او سوداییست
عقل گوید که: برو،شیوه عشاق مورز
این سخن گرنه چنین است، ولی هم راییست
هرکه او نفس بد اندیشه خود را فرسود
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.