گنجور

 
جهان ملک خاتون

نفس باد صبا بیش معنبر بوییست

این چنین نکهت جان بخش هم از گیسوییست

بوی آن موی به هر سو که گذر خواهد کرد

سوی آن بوی شو ای دل که چه بس خوش بوییست

چشم سرمست و سر زلف تو بس آشفتست

لاجرم فتنه و آشوب تو در هر کوییست

نه به تنها من اسیر سر زلفین توأم

هر که بینی به جهان در طلب مه روییست

دل چو گوییست به میدان غم او زان روی

دایماً در خم چوگان کمان ابروییست

نظری بر من مسکین فکن از روی کرم

خون دل بین که ز هجرت به رخم چون جوییست

بیش از این طاقت هجر تو ندارم چه کنم

بار عشق تو چو کوهی و تنم چون موییست

گوشه ای گیر از آن ناوک دلدوز ای دل

مرو اندر پی آن یار که بس بدخوییست

دل به جان آمدم از دست جفاهای رقیب

تنگ دل باد به هر جا که بدو بدگوییست