گنجور

 
جامی

من آن مرغم که دامم دانه توست

فسون وحشتم افسانه توست

تویی کاسباب کارم ساز کردی

در نعمت به رویم بازی کردی

کرامت کردی از خدمت پسندی

به توفیق سجودم سربلندی

به راهت سرمه سا کردی جبینم

کشیدی سرمه چشم راه بینم

زبانم را به ذکر خود گشادی

دلم را ذوق یاد خویش دادی

به شیرینی و چربی از زبانم

نهادی لقمه خوش در دهانم

نه بر دندان ازو کوبی رسیده

نه از خوردن گلو رنجش کشیده

به شکر آن شکر گفتاریم ده

ز تلخی رسته شیرین کاریم ده

به بد گفتن زبان من مگردان

زبان من زیان من مگردان

ز کلکم گر جهد حرف خطایی

کزان پیش آیدم چون و چرایی

خط عفوم بر آن حرف خطاکش

چو کلکم زان میفکن در کشاکش

گیاهی ام وفا پرورده تو

ز آب و گل برون آورده تو

سرم هست از هوا هر سوی مایل

ولی پایم به کوی توست در گل

گلی کان پای من گیرد به کویت

ازان گل به که ندهد رنگ و بویت

چو غنچه یکدلم گردان درین باغ

چو لاله کن نشانمندم یه یک داغ

درین ره حاصلی چون یکدلی نیست

دو دل بودن به جز بی حاصلی نیست

نبیند پسته یک مغز خندان

چو بادام دو مغز آزار سندان

چو خوشه پرورد صد دانه در بر

به هر دانه رسد تیغیش بر سر

چو غنچه یکدل آمد بر وی از خار

نیابد با هزاران خنجر آزار

گناه من اگر از حد برون است

هزاران بار ازان فضلت فزون است

اگر باشد دو صد خرمن گناهم

توانی سوختن از برق آهم

وگر باشد ز عصیان صد کتابم

توانی شستن از چشم پرآبم

به هر گلرخ که کردم سرخ دیده

کنون از هر مژه خونم چکیده

خیال روی او از دیده شویم

از آن رو اشک سرخ آید به رویم

نظر گر سعی در بی آبیم کرد

سرشک آبی به روی کارم آورد

دو چشم من دو رود است از ندامت

همین بس آبرویم در قیامت

ازین سودا رسم شاید به سودی

رسان از من به پیغمبر درودی