گنجور

 
جهان ملک خاتون

الهی شکر و فضلت را کران نیست

که را حمد و ثنایت در زبان نیست

توکل کرده ی دریای حق را

به گلّه هیچ محتاج شبان نیست

به گنج درّ معنی کم تو دادی

مرا چندان شعف بر پاسبان نیست

یکی برگ درختی کو نه ذکرت

کند گویا که آن در بوستان نیست

گلی کان نشکفاند باد لطفت

یقین دانم که اندر گلستان نیست

چه پرسی حال زار ناتوانان

که کس را یک نظر بر ناتوان نیست

چو سروش جای دادی بر دل خاک

از آن قدی چنان در بوستان نیست

بجز درگاه لطفت ای جهاندار

تو می دانی مرا جا و مکان نیست

ز هجر مدعی ما را به گیتی

به جز درگاه تو دارالامان نیست

ترا باشد به عالم بنده بسیار

ولی چون من غریبی در جهان نیست