گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

دگر باره جوابش داد رامین

سر از چنبر مکش ای ماه چندین

تو این گفتار را حاصل نداری

به بیل صبر ترسم گل نداری

زبان با دلت همراهی ندارد

دلت زین گفته آگاهی ندارد

دلت را در شکیبایی هنر نیست

مرو را زین که می‌گویی خبر نیست

تو چون طبلی که بانگت سهمناکست

و لیکن در میانت باد پاکست

زبانت می‌نماید زود سیری

و لیکن نیست دل را این دلیری

زبانت دیگرست و دلت دیگر

که این از حنظلست و آن ز شکر

خدای من بتا بر آسمان نیست

اگر بر من دل تو مهربان نیست

و لیکن بخت من امشب چنینست

که چون بدخواه من با من به کینست

مرا در برف چون گمراه مانده‌ست

زمن تا مرگ یک بیراه مانده‌ست

نیارم بیش ازین بر جای بودن

نهیب برف و سرما آزمودن

تو نادانی و نشنودی مگر آن

که از بدخواه بدتر دوست نادان

اگر نادان بود بایسته فرزند

ازو ببرید باید مهر و پیوند

من ایدر در میان برف و سرما

تو در خانه میان خز و دیبا

همی بینی مرا در حال چونین

همی گویی سخنهای نگارین

چه جای این سخنهای درازست

چه وقت این همه گشّی و نازست

تو از گشّی سخن ناکرده کوتاه

گلوی من بگیرد مرگ ناگاه

مرا مردن بود در رزمگاهی

که گرد من بود کشته سپاهی

چرا به‌فسوس در سرما بمیرم

چرا راه سلامت برنگیرم

نخواهی مر مرا بر تو ستم نیست

چو من باشم مرا دلدار کم نیست

ترا موبد همیدون باد در بر

مرا چون تو یکی دلدار دیگر

چو من برگردم از پیشت بدانی

کزین تندی کرا دارد زیانی

کنون رفتم تو از من باش پدرود

همی زن این نوا گر نگسلد رود

من آن خواهم که تو باشی شکیبا

چه خواهد کور جز دو چشم بینا

تو موبد را و موبد مر ترا باد

به کام نیک خواهان هر دوان شاد