جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

جانا دلم ز روی تو یک دم صبور نیست

بی روی جان فزای تو ما را حضور نیست

ای سرو برمگیر ز ما سایه ی قدت

زیرا که آفتاب تو از سایه دور نیست

ای شمع جمع ما که جهان از تو روشن است

بازآ که بی جمال تو در دیده نور نیست

گویند در بهشت برین حور زا بسیست

دیدم بهشت را و یکی چون تو حور نیست

آن فرّ و زیب و حسن و ملاحت که در وی است

در حور عین نباشد و اندر قصور نیست

بازآ که نور دیده ی مایی و در غمت

در دیده ای و در دل تنگم سرور نیست

صبرم ز روی خویش مفرما که بیش از این

جانا دلم به درد فراقت صبور نیست