گنجور

 
جهان ملک خاتون

ما را ز درد عشق تو یک دم قرار نیست

آخر چرا تو را غم این بی قرار نیست

بسیار غم که هست به جانم ز درد عشق

لیکن بتر ز شدّت هجران یار نیست

هر چند سر به سر همه عالم پر از غمست

ما را به غیر بار فراق نگار نیست

عمریست تا که وعده ی وصلم همی دهی

آخر بیا که هیچ بتر ز انتظار نیست

با گل بگو صبا که چرا خاطر مرا

از گلستان وصل تو جز نوک خار نیست

با آنکه سالها نکنی سوی ما نظر

جانم ز طعنه وز جفا رستگار نیست

دادم به اختیار دل خود ز دست و من

یک لحظه ای به وصل توأم اختیار نیست

عشّاق روی خوب تو بسیار در جهان

هستند تا حدی که جهان در شمار نیست