گنجور

 
جهان ملک خاتون

همیشه میل نگارم بود به سوی جفا

نه مهر در دل سنگین او بود نه وفا

نه میل خاطر یاران نه شرم در دیده

ترحّمی نه در آن دل بود نه ترس خدا

نه رحمتی به دل ریش دردمندانش

نه در جهان نظری می کند به عین رضا

لبش چو آب حیاتست و دردمند منم

طبیبم از لب چون نوش دوست کرد دوا

روا مدار که بر ما جفا رود چندین

جفا ز حد بشد ای جان مکن که نیست روا

تو جانی از تن من دور تا به کی باشی

ز تن تو جان جهان را روا مدار جدا

چو چشم یار منم ناتوان به هجرانش

چو زلف دوست منم از هواش بی سر و پا