گنجور

 
جهان ملک خاتون

کارم بشد از دست ندانم که چه حالست

باری دلم از هجر تو در عین ملالست

گفتم که شبی زلف تو گیرم خردم گفت

باز این چه پریشانی و سودای محالست

تا دامن وصل از من دلخسته کشیدی

در پیرهن هجر تنم نقش خیالست

عمریست که غمناکم و دلشاد نگشتم

از اختر شوریده که در عین وبالست

گر یوسف یعقوب جمال تو ببیند

انگشت تحیر بگزد کاین چه جمالست

گیرم که وصال تو بدین بنده حرامست

خون دل من ریخته ای، از چه حلالست

بر حسن مکن تکیه که چون باز کنی چشم

زیبایی دنیا همه در عین زوالست

رنجور فراقم به عیادت قدمی نه

کاین سوخته دل زنده به امّید وصالست

هرگز ز دلم عشق تو نقصان نپذیرد

کاین حسن جهانگیر تو در عین کمالست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عین‌القضات همدانی

ای عشق دریغا که بیان از تو مُحالست

حظ تو ز خود باشد و حظ از تومُحالست

انس تو بابرو و بآن زلف سیاهت

قوت تو ز خدست و حیوة تو ز خالست

اسم تو شریعت است و عین تو گناهست

[...]

خواجوی کرمانی

ابروی تو طاق است که پیوسته هلالست

ز آنرو که هلال ار نشود بدر محالست

بر روی تو خال حبشی هر که ببیند

گوید که مگر خازن فردوس بلالست

پیوسته هلالست ترا حاجب خورشید

[...]

وحشی بافقی

ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست

با رد و قبول تو چه نقص و چه کمالست

گیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد

بی آب شود جوهر یاقوت محالست

اینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست

[...]

آشفتهٔ شیرازی

ای ترک گر آزردن دلهات خیالست

آزردن عشاق زتیغ تو محالست

عشاق حیات ابد از تیغ تو دیدند

بس کشتن این طایفه ایدوست محالست

گر قصد بود قتل منت روی بگردان

[...]

قاآنی

بالای تو سروست نه یک باغ نهالست

ابروی تو طاقست نه یک جفت هلالست

زلف تو شبست آن نه شبستان فراقست

روی تو گلست آن نه گلستان وصالست

یک زوج غزالست دو چشم تو نه حاشا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه