گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل بدادم به تو ای دوست من از نادانی

تا کشیدم ز غمت این همه سرگردانی

چند طومار صفت پیچ به پیچم بدهی

چند همچون قلمم راست به سرگردانی

قلم از شرح جمال تو به عجز آمده است

زآنکه هر وصف که گوید تو دو صد چندانی

گرچه عشّاق رخت هست فراوان لیکن

کس نبودست به روی تو بدین حیرانی

در دلم هست بسی درد و طبیبان گویند

هر که را هست چنین درد توأش درمانی

بی تکلّف همه در نقش رخت حیرانند

نقش بندان جهان ای بت چین تا دانی

نقش رویت به خیالم همه شب می گذرد

گوید از دیده مرو زآنکه بدو درمانی