گنجور

 
جهان ملک خاتون

الهی تو بگشا به لطفت دری

که منّت نمی خواهم از دیگری

اگرچه ره راست کج رفته ام

نماید به ما هم رهی رهبری

اگر بر سرماست او را سخن

فدای سر یار دارم سری

به روی من ای خالق ذوالجلال

تو بی منّت خلق بگشا دری

شبی داوری رفت بر من ز دور

بجز لطف تو نیستم داوری

که یارد که حمد و ثنایت کند

اگر چند باشد زبان آوری

تو گر دوست خواهی چه غم باشدم

اگر خصم باشد مرا کشوری

 
 
 
منوچهری

چنین خواندم امروز در دفتری

که زنده‌ست جمشید را دختری

بود سالیان هفتصد هشتصد

که تا اوست محبوس در منظری

هنوز اندر آن خانهٔ گبرکان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه