گنجور

 
جهان ملک خاتون

چه شود گر فکند بر من مسکین نظری

یا بپرسد ز دل سوخته خرمن خبری

روز من تیره شد از جور فراقت صنما

شب هجر تو همانا که ندارد سحری

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

ورنه بسیار بجویی و نیابی اثری

به قیامت ز لحد نعره زنان برخیزم

چو سر خاک من ای دوست گذاری گذری

گر به جان من بی دل دگری هست تو را

من بیچاره به جای تو ندارم دگری

جان ز من خواسته بودی صنما شرمت باد

چون فرستم بر جانانه چنین مختصری

به جهان ماه ندیدم که نهادست کلاه

سرو هرگز نشنیدم که ببندد کمری

قدمی بر سر بیمار نه ای جان و جهان

تا به هر گام به پای تو فشانیم سری