گنجور

 
جهان ملک خاتون

مگر با ما سر یاری نداری

بگو تا کی کشم این بردباری

ز من دل بستدی کردی مرا خوار

چنین باشد نگارا شرط یاری

عزیز من عزیزم داشت دایم

تحمّل چون کنم زین بیش خواری

دلم بردی و کردی قصد جانم

نباشد این طریق دوستداری

چو سلطانان که در صحرا بتازند

فرس را در پی شیر شکاری

بیفکندی و بر فتراک بستی

دلم را و مرا کشتی به زاری

به آب دیده پروردم گلی را

که کرد اندر جهان این بردباری

کنون زان گل نصیبم نیست جز خار

نگویی آخر ای دل در چه کاری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode