مگر با ما سر یاری نداری
بگو تا کی کشم این بردباری
ز من دل بستدی کردی مرا خوار
چنین باشد نگارا شرط یاری
عزیز من عزیزم داشت دایم
تحمّل چون کنم زین بیش خواری
دلم بردی و کردی قصد جانم
نباشد این طریق دوستداری
چو سلطانان که در صحرا بتازند
فرس را در پی شیر شکاری
بیفکندی و بر فتراک بستی
دلم را و مرا کشتی به زاری
به آب دیده پروردم گلی را
که کرد اندر جهان این بردباری
کنون زان گل نصیبم نیست جز خار
نگویی آخر ای دل در چه کاری