گنجور

 
جهان ملک خاتون

ز کوی دوست آمد شاد بادی

ولی از ما نکرد او باز یادی

نگشتم شادمان از وصل و هردم

مرا بر دل ز غم باری نهادی

به شاگردی وصلش جان بدادم

ندیدم زین صفت من اوستادی

از ایامم چو جز غم نیست روزی

مرا خود کاشکی مادر نزادی

اگرنه همچو خاکم خوار کردی

به باد جور ما را چون بدادی

وگرنه مرغ زیرک بودی این دل

به دام عشق رویت کی فتادی

جهان را سر به سر پیمود دیده

ندیده مثل تو یک حور زادی

 
 
 
اثیر اخسیکتی

دگر بار ای دل سنگین فتادی

عنان در دست بد عهدی نهادی

ز در دم نیش ها دررک شکستی

ز چشمم چشمه ها بر رخ گشادی

فرامش کرده آن کزعشق صدبار

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

زهی حرّی که ثابت کرد جودت

بر ارباب هنر دست ایادی

زمین با قوّت حلمی که اوراست

ز بار حلم تو کرده تفادی

بحمدالله همه معنیت جمعست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه