گنجور

 
اثیر اخسیکتی

دگر بار ای دل سنگین فتادی

عنان در دست بد عهدی نهادی

ز در دم نیش ها دررک شکستی

ز چشمم چشمه ها بر رخ گشادی

فرامش کرده آن کزعشق صدبار

بمردی باز، و، وز مادر بزادی

ندارد مهله چندان از شب غم

که گرید بر وداع روز شادی

در این مقصوره پنهان میکنی یار

همان باری که صد بارش بدادی

نباشد عیب شاگردیت در شعر

که در صنعت بغایت اوستادی

اثیر امروز در پا اوفتاده است

تو ظالم در پی او چون فتادی