گنجور

 
جهان ملک خاتون

چه کردم تا زمن دل برگرفتی

به جایم دیگری دلبر گرفتی

چه دیدی از من ای دلدار آخر

که رفتی همدمی دیگر گرفتی

چرا ای نور چشم از خون دیده

رخ چون لاله ام در زر گرفتی

جفا کردی و آنگه بی وفایی

نگارینا دگر با سر گرفتی

دلت چون داد ای دلدار آخر

که جز من دیگری در بر گرفتی

نمی دانم چرا از هر دو رخسار

جهانی را تو در آذر گرفتی

گناهی جز وفاداری ندارم

چرا جانا دل از ما برگرفتی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
انوری

چه نازست آنکه اندر سرگرفتی

به یکباره دل از ما برگرفتی

ز چه بیرون به نازی درگرفتم

برون ز اندازه نازی برگرفتی

ترا گفتم که با من آشتی کن

[...]

نظامی

دگر ره راه صحرا برگرفتی

غم آن دلستان از سر گرفتی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه