گنجور

 
جهان ملک خاتون

من ندارم بی رخت از زندگانی راحتی

وین سعادت کو که از وصلم نوازی ساعتی

بر من مسکین نمی سوزد تو را دل تا به کی

دلبرا آخر جفا را نیز باشد غایتی

گفته بودم ترک مهر روی مه رویان کنم

باز برکردم به دل سلطان عشقش رایتی

خواستم تا دل برون آرم ز خیل او ولی

چون کنم چون کرد با او این دل من عادتی

صورت یوسف که در سرّت حکایت می کنند

نازل اندر شام زلف تست وصفش آیتی

می دمم بادی به روی تو ز اخلاص جهان

تا ز چشم بد نیاید بر جمالت آفتی

باشدم محراب ابروی تو حاجتگاه دل

تا گشایم بر دعا دست و بخواهم حاجتی