گنجور

 
انوری

چه ناز است آنکه اندر سرگرفتی

به یک‌باره دل از ما برگرفتی

ز چه بیرون به نازی درگرفتم

برون ز اندازه نازی برگرفتی

تو را گفتم که: با من آشتی کن

رها کرده رهی دیگر گرفتی

دریغ آن دوستی با من به یک‌بار

شدی در جنگ و خشم از سر گرفتی

نهادی بر شکر ماشوره‌یِ سیم

پس آن‌گه لعل در شکّر گرفتی

مرا در پایِ غم کشتی و رفتی

هوایِ دیگری در بر گرفتی

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
نظامی

دگر ره راه صحرا برگرفتی

غم آن دلستان از سر گرفتی

جهان ملک خاتون

چه کردم تا زمن دل برگرفتی

به جایم دیگری دلبر گرفتی

چه دیدی از من ای دلدار آخر

که رفتی همدمی دیگر گرفتی

چرا ای نور چشم از خون دیده

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه