گنجور

 
انوری

چه ناز است آنکه اندر سرگرفتی

به یک‌باره دل از ما برگرفتی

ز چه بیرون به نازی درگرفتم

برون ز اندازه نازی برگرفتی

تو را گفتم که: با من آشتی کن

رها کرده رهی دیگر گرفتی

دریغ آن دوستی با من به یک‌بار

شدی در جنگ و خشم از سر گرفتی

نهادی بر شکر ماشوره‌یِ سیم

پس آن‌گه لعل در شکّر گرفتی

مرا در پایِ غم کشتی و رفتی

هوایِ دیگری در بر گرفتی