تو که خورشید جهانی به جهان می تابی
از چه رو با من بیچاره چنین در تابی
آخر ای جان چه سبب همچو سر زلف بتان
با من دلشده دایم تو چنین برتابی
آخر ای دیده مهجور ستم دیده چرا
........................................... ابی
من به حسرت نگران تو و مردم گویند
بر لب دجله و مشتاق چرا بر آبی
مرغ عشق تو به اشکم همه شب غوطه زند
گر جهان آب بگیرد چه غمش مرغابی
هیچ دانی تو که خون خورده ای از دیده ی ما
ای سهی سرو از آن روی چنین سیرابی
گفتم ای دل برو و گوشه درویشی گیر
تا به کی رشته امّید وصالش بافی
او ندارد سر ما چند نشینی بر خاک
ز آتش عشق بگو تا به کی این بی آبی
چون که شد در سر غفلت نفس ای عمر عزیز
هیچ روزی دگرت نیست مگر دریابی
هیچ دانی که مرا قافله ی عمر گذشت
همچنان از سر غفلت تو چنین در خوابی
مگر از فیض الهی برسد کام جهان
ورنه ای دل تو به بحر غم بی پایابی