گنجور

 
جهان ملک خاتون

گرفت از رشک رویت ماه تابی

که چون رویت نباشد ماهتابی

به ظلمات شب هجران اسیرم

مگر روزی برآید آفتابی

در این آتش که من بودم ز هجران

نزد بر روی من جز دیده آبی

به امید خیال روی خوبت

به جان تو که مشتاقم به خوابی

دلم بر آتش هجرت کبابست

ز وصلت شکّری ده یا کبابی

ندارم چاره ای با چشم مستش

ز عشقش می‌کشم هر دم عذابی