گنجور

 
جهان ملک خاتون

آه از این روزگار گردیده

آه از این کار ناپسندیده

جان رسیدم به لب بگو چه کنم

از جفای تو ای دل و دیده

از جفاهای چرخ بی قانون

خون فشانیم دایم از دیده

ای بسا خار کز غمت خوردیم

یک گل از باغ وصل ناچیده

من ز وصف جمال او گشتم

عاشق روی دوست نادیده

همه چشمی جمال تو طلبند

خوش بود مردم جهان دیده

هیچ دانی بتا که آن بالا

بر دل ما بلاست از دیده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode