گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل من از غم تو گرد جهان گردیده

ناکسم من به جهان چون رخ تو گردیده

حال مسکین دل ما را تو چه پرسی آخر

حال او چون سر زلفین تو شد شوریده

صبر گفتی بکن ای دوست به ایام فراق

چون شود صبر میسّر ز توام ای دیده

خبرت نیست نگارا تو ز درد دل من

کاو به شبهای وصال تو به جان کوشیده

سرو نازا تو به ناز ار بخرامی بر ما

نبود عیب چو جای تو کنم در دیده

ای صبا از بر من نزد دلارام خرام

قصّه درد دلم گوی زمین بوسیده

که نیارم به سر کوی تو از بیم رقیب

چه کنم حال جهان نیست ز تو پوشیده

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

صد خمار است و طرب در نظر آن دیده

که در آن روی نظر کرده بود دزدیده

صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی

که رخ خود به کف پاش بود مالیده

عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی

[...]

حکیم نزاری

یاد آن وقت که جانانهٔ ما ترسیده

آمدی بر سر من از همه کس دزدیده

در برم بودی تا وقتِ سحر هم‌خوابه

وز رقیبان همه شب بر تنِ من لرزیده

گر بگویم که کدام است چنان دان که دگر

[...]

کمال خجندی

ای چو چشم خوش تو چشم کسی کم دیده

شکر ننگ تو برتنگ شکر خندیده

وجهی از روی تو در دیده من خوشتر نیست

ز آن سبب دیده من دیده ترا دردیده

دیده اهل نظر دیده بسی خوب و ترا

[...]

صائب تبریزی

به ستم کی رود از جای دل غم دیده؟

این سپندی است که مرگ بسی آتش دیده

زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب

شانه زلف سیاهش به سمن پیچیده

گوهر راز مرا بر کف اظهار گذاشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه