گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل من از غم تو گرد جهان گردیده

ناکسم من به جهان چون رخ تو گردیده

حال مسکین دل ما را تو چه پرسی آخر

حال او چون سر زلفین تو شد شوریده

صبر گفتی بکن ای دوست به ایام فراق

چون شود صبر میسّر ز توام ای دیده

خبرت نیست نگارا تو ز درد دل من

کاو به شبهای وصال تو به جان کوشیده

سرو نازا تو به ناز ار بخرامی بر ما

نبود عیب چو جای تو کنم در دیده

ای صبا از بر من نزد دلارام خرام

قصّه درد دلم گوی زمین بوسیده

که نیارم به سر کوی تو از بیم رقیب

چه کنم حال جهان نیست ز تو پوشیده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode