جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۲

آه از این روزگار گردیده

آه از این کار ناپسندیده

جان رسیدم به لب بگو چه کنم

از جفای تو ای دل و دیده

از جفاهای چرخ بی قانون

خون فشانیم دایم از دیده

ای بسا خار کز غمت خوردیم

یک گل از باغ وصل ناچیده

من ز وصف جمال او گشتم

عاشق روی دوست نادیده

همه چشمی جمال تو طلبند

خوش بود مردم جهان دیده

هیچ دانی بتا که آن بالا

بر دل ما بلاست از دیده