گنجور

 
جهان ملک خاتون

تو را لبیست نگارا چو غنچه پرخنده

مرا سریست چو نرگس به پیش افکنده

نقاب از رخ خود برگشا که تا خورشید

شود ز تاب رخ روشن تو شرمنده

تنت ز درد مصون باد و دل ز غم آزاد

که نیست ذات شریفت به این دو ارزنده

منت ز جان شده‌ام بنده و خداوندان

نظر ز روی عنایت کنند بر بنده

هر آنکه روی تو را صبح و شام می‌بیند

یقین شدم که ورا دولتیست پاینده

نظر به جانب ما کن ز روی لطف دمی

که سال و ماه و شب و روز تست فرخنده

چو همدمم دم عیسی‌دم است گو یکدم

بدم که تا دو جهان گردد از دمش زنده