گنجور

 
جهان ملک خاتون

جان در غم فراقت دل بر بلا نهاده

مرغ دل ضعیفم در قیدت اوفتاده

دل بسته ام به زلفت مگشایش از هم ای جان

زین رو که دیده جان بر روی تو گشاده

تو شهسوار عشقی بر بادپای هجران

با تو چه چاره سازد بیچاره پیاده

بنشست پیش قدّت سرو چمن ز خجلت

وانگه به پای ماچان بنگر که ایستاده

مسکین دل ضعیفم در عالم حقیقت

گویی به عشق رویت از مادری بزاده

اخلاص ما به رویت بیرون ز حدّ و حصرست

آن دم مباد این دل بیرون رود ز جاده

آن ترک شوخ چشمش دارد کمان ابرو

از غمزه اش حذر کن چون مست شد ز باده

جز این و آن ندانم دانم که چشم مستش

صد شور و فتنه باری اندر جهان نهاده

هر شب چو ماه کاهم در حسرت وصالش

هر روز درد عشقش بر جان ما زیاده