گنجور

 
جهان ملک خاتون

تشنه درد فراقت منم ای جان در ده

جرعه ای زان لب لعلت که کند ما را به

دلم از تیغ فراق رخ تو مجروحست

مرهمی از شب وصلت به من بی دل نه

این سخن چون بشنید از من مسکین فی الحال

ترک سرمست برآشفت و کمان کرد به زه

تیر مژگان به کمان خانه ابروش نهاد

آنچنان بر دل ما زد که فلک گفتا زه

دیده بگشای و نظر سوی من خسته فکن

که مرا رنگ رخ از هجر تو شد همچون به

گفته بودند زکاتی تو بخواه از حسنش

بوسه ای خواستم از لعل لبش گفتا ده

گفتم از لطف خدا چون تو جمالی داری

خطر چشم بدان را تو زکاتی می ده

روزگاری عجب و خلق جهان بوالعجبند

نشناسند کسی را که که که بود که مه