گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای دیده ی بخت جهان در آرزوی روی تو

وی قبله ی جان جهان طاق خم ابروی تو

ای نور چشم من صبا آورد بویت سوی ما

عمریست تا جان می دهد مسکین دلم بر بوی تو

تا چند چوگان جفا جانا زنی بر جان ما

دانی که من سرگشته ام مانند گو در کوی تو

ای سر و سیم اندام ما زنهار از ما سرمکش

تا بنگرم در قامتت ای دیده ی ما سوی تو

چشمان تو ترک خطا زلف تو از مشک ختن

دانی که عمری تا شدم از جان و دل هندوی تو

آخر ز روی مرحمت روزی ز حال من بپرس

باشد که رحمی آیدت ای روی عالم سوی تو

از حد بشد بر ما جفا میلی کن آخر سوی ما

مسکین دل بیچاره ام آمد به جان از خوی تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode