گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا به کی مسکین دلم باشد ز هجرانت حزین

رحم کن بر حال من طاقت ندارم بیش ازین

گفته بودی در وفایت عهد بر جا آورم

نیست گویی در دلت عهدی که کردی پیش ازین

عهد مشکن چون دو زلفت در وفای من بکوش

تا کنم بر جانت ای جان صد هزاران آفرین

از وصالم یک زمان بنواز جانا تا شوم

بر درت از جان غلام کمترین را کمترین

عقل می گوید برو ترک غم عشقش بگوی

چون کنم ترک غمش کاو هست چون نقش نگین

مهر مهرت از دل پر آتش ما چون رود

مهر رویت در دل ما هست چون نقش نگین

با وجود آنکه کردی بس جفا بر جای من

در سر کار تو کردم در جهان دنیا و دین

گرچه برگشتی ز من، من سر نگردانم ز تو

شیوه ی مردان نباشد ای دلارامم چنین

گرچه بگزیدی کسی دیگر به جای من ولی

در جهان جز روی خوبت کی بود ما را گزین