گنجور

 
جهان ملک خاتون

پشت دلم ز بار فراقت خمیده است

جانم ز درد عشق تو بر لب رسیده است

دانی که در فراق رخت ای دو دیده‌ام

خون دلم ز دیده‌ی حیران چکیده است؟

ای نور دیده تا ز برم گشته‌ای جدا

بخت از برم چو آهوی وحشی رمیده است

صبرم ز روی خویش مفرمای بعد از این

شوق رخ تو پرده‌ی صبرم دریده است

رحمی بکن به حال دل مستمند من

عمریست تا که بار فراقت کشیده است

کامم بده ز لب که مرا تلخ گشت کام

بسیار شربت شب هجران چشیده است

مسکین دل حزین مرا خوش بدار از آنک

عشق رخ ترا ز جهانی گزیده است