گنجور

 
جهان ملک خاتون

بار هجرت بر دلم باریست باری بس گران

درد عشقت هست بر جان جهانی بی کران

صبر فرمایی مرا در عاشقی ای دیده ام

صبر از روی دلارای تو ای جان چون توان

چون به باد عشق بردادی ز خاکم ذرّه ها

روی همچون آفتاب از ما چرا داری نهان

بنده ی بیچاره بر روی وصالت بر درم

همچو سگ باری به سرباری مرا از در مران

یا به وصلم یک زمان بنواز ای دلبر ز لطف

یا بکش جانا به تیغ هجر و ما را وا رهان

چون نمی ماند به عالم هیچ صورت برقرار

تا به کی دل سنگ داری ای دل از کار جهان