گنجور

 
جهان ملک خاتون

به خدایی که جز او نیست خداوند جهان

که مرا عشق تو شد در همه دم همدم جان

هر سحر بهر وصالت به دعا می گویم

که الهی تو مرا زود به مقصود رسان

همدمی نیست بجز غصّه مرا روز فراق

چاره ای نیست بجز ناله و زاری و فغان

بار دیگر ز خدا دولت وصلت خواهم

می دهم جان به امید ار دهدم عمر امان

چون روانم قد او بود روان شد ز برم

جان پژمرده روان شد ز پی سرور روان

کی رسد کام از آن لب به دل خسته ی من

که رسانید فراق تو مرا جان به لبان

به وصالت که دمی با من بی دل بنشین

بیش ازینم به سر آتش هجران منشان

قوّت جان منی دور مباش از بر من

نور چشمی مشو از دیده غمدیده نهان

گرچه یادم بشد از یاد تو ای یار عزیز

یکدم از یاد تو غافل نبود جان جهان