گنجور

 
ایرانشان

زمانه چو کارم دلارای کرد

دلم داستانی دگر رای کرد

یکی مهتری داشتم من به شهر

که از دانش و مردمی داشت بهر

جوانی که هر کس که او را بدید

همی نام یزدان بر او بر دمید

به بالا چو سرو و به تن چون تَهَمْ

به رخساره چون شیر و چون می بهم

سر آل یاسین و آل عبا

بنیزه ی علی، بوعلی مجتبا

مرا گفت اگر رای داری براین

یکی داستان دارم از شاه چین

که هر کس که آن را بخواند به هوش

بسی بهره بردارد از کار کوش

بدیدم من این نامه ی سودمند

سراسر همه دانش و رای و پند

بهاری، ولیکن ز باران دژم

نگاری، ولیکن رسیده ستم

مگر یابم از کردگار جهان

به گیتی از این بیش چندین زمان

که از دانش این بهره پیش آورم

همه نامه در بیت خویش آورم

چو باغ بهاری بیارایمش

ز زنگارگون رنگ بزدایمش