گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

بدو گفت کای دیو چهره به رنگ

نداری مگر داستان نهنگ؟

نهنگی ز دریا بیفتاد و رفت

مر او را یکی ساروان برگرفت

ز سرما شده خشک و بسته دو لب

گذشته بر او ماه دی، روز و شب

بر اشتر نهاد و بپوشید گرم

خورش داد و گفتارها گفت نرم

همی بود تا پیش دریای آب

نهنگ دژم چون برآمد ز خواب

به دیدار دریا برآمد بزرگ

همان گاه با ساروان شد سترگ

دو کارت بدو گفت پیش اندر است

که آن هر دو از یکدگر بتّر است

فزونتر نخواهم که خواهی ز من

اگر بیسراک، ار تن خویشتن

یکی زین دو گونه مرا بیش نیست

که هرگز فزون خوردن از کیش نیست

بدو خواجه گفت ای گزیده نهنگ

زمانی نگهدار دندان و چنگ

نه افتاده بودی فسرده به راه

تو را برگرفتم ز خاک سیاه

خورش دادمت تا شدی زورمند

ز تو دور کردم ز سرما گزند

نهنگ جفا پیشه گفت ای جوان

مخواه از من این کِم نباشد توان

تو را پیشه آن و مرا پیشه این

به دست تو دادم کنون به گزین

همی چشم داری ز من مردمی

مگر تو نهنگی و من آدمی

بدو گفت پس ساروان بیسراک

رها کرد خود را ز دام هلاک

چو لختی بشد ساروان لنگ لنگ

شتر دید در کام و چنگ نهنگ

همی گفت : هر کس که با بدگهر

کند مردمی، آن دهد بار و بر

مرا با تو این داستان اوفتاد

چنین داستان هیچکس را مباد

مر این را که خوانی تو اکنون پدر

ببین تا چه کرد او بجای پسر

همان شب که زادی تو ای مستمند

بیاورد و در بیشه ی چین فگند

تو را خورده ی شیر درّنده کرد

زمانه به من مر تو را زنده کرد

بدیدمْت و از خاک برداشتم

گرامیتر از هر پسر داشتم

چو بالا برآوردی و بر شدی

بر ایرانیان سر بسر برشدی

سرا پرده دادمْت و اسب و ستام

سپهدار و سالار کردمْت نام

به چشم تو دیدم همی بر جهان

بزرگی شدی در میان مهان

تو را بهره ور کردم از هر چه بود

نه خشنود یزدان و رنجه جهود

به شاهی مرا چون چنان است امید

تو را دادم از کامگاری نوید

تو بی آن که دیدی جفایی ز من

گر از نامداران این انجمن

به من پشت یکباره برگاشتی

مرا خوار کردی و بگذاشتی

بکشتی تو فرزند من را به تیغ

دریغ آن نبرده گرامی دریغ!

چنانچون برادر تو را لابه کرد

که از بهر من رنجه شو بازگرد

نه با او سلاح و نه با او سپاه

توان کرد از این سان یلان را تباه

همان آمد از تو که از تو سزید

جهان آفرین بد چو تو نافرید

همانا که تو شیر سگ خورده ای

وگر با گرازان بپرورده ای

که شرمت نیامد ز دیدار من

نه یاد آمدت هیچ کردار من

که بر من چنین تیغ کین آختی

دل از مهر و آزرم پرداختی

زهی پیل دندان وارونه چهر!

سپهر از تو یکسر ببرّاد مهر

مرا گر بیفگندی ای ناسپاس

نیفگند یزدان نیکی شناس

بدویم امید و بدویم پناه

نه کنده، نه کوش و نه ایران سپاه

کند هرچه خواهد که چون خواست کرد

از اوی است درمان و زوی است درد

از این بی گمانم که پروردگار

نه تا دیر، کآید همین روزگار

مر این تخمه را شهریاری دهد

شما را غم و سوگواری دهد