گنجور

 
ایرانشان

بدو گفت کوش ای سبک مایه مرد

به گرد در پادشاهی مگرد

تو تا من نبودم چو روباه لنگ

نبودت شب و روز جایی درنگ

همه روز با بیم بگذاشتی

شب از جای دوشینه برداشتی

نبودت خورش سال و مه جز شکار

خور و خواب در بیشه و کوهسار

چه بود ار مرا نیز کردی بزرگ

که تو بیشه برداشتی همچو گرگ

چو من برکشیدم سر و سفت و یال

شدی شاه چین را بدان بی همال

که از بیشه در دشت و رود آمدی

برِ خسروِ چین فرود آمدی

دوباره شکستم سپاه پدر

توانگرت کردم به سیم و به زر

شدی بی نیاز از همه گونه چیز

برادر بکشتم ز بهر تو نیز

چو آگاه گشتم ز کار پدر

پدر بهتر از دایه ی بدگهر

مرا دایه بودی و پروردگار

گرامی ولیکن نه چون شهریار

چو پاداش خواهی بدین دایگی

چو پر مایه گشتی ز بی مایگی

چو نیواسب کشتم در این کارزار

از او به نباشد همانا سُوار