گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

یکی دانشی مرد، دستور شاه

پدر گشته بر دست جم بر تباه

کجا نام دستور به مرد بود

ز خون پدر در دلش درد بود

چنین گفت کای نامبردار شاه

همی خویشتن کرد خواهی تباه

نشاید به تو دشمن آن کرد بیش

کجا کرد خواهی تو شاها به خویش

همی رفت بایدت با سرکشان

ز نیواسب هر جای جُستن نشان

اگر زنده باشد ستانیش باز

وگر رکسش سوی رزم باز

همانا روان را زمان بودنی ست

ز گریه تن مرد را سود نیست

سخنهای دستور بشنید شاه

بخورد و بیاسود یکچند شاه

ز چین و ز ما چین سپه پیش خواند

تو گویی که جایی سواری نماند

یکی لشکر آمد کجا دشت و کوه

شد از نعل اسبان ایشان ستوه

ز لشکر، زمین کوه و باره نمود

ز نیزه، هوا چون ستاره نمود

از ایشان گزین کرد هفتاد بار

هزاران دلیران خنجر گزار

درِ ساز و گنج درم برگشاد

سپه را همه ساز و روزی بداد

سپیده دم، از نای رویین غریو

برآمد ز تن دور شد هوش دیو

سراسر بماندند رخت و بنه

همی تاخت تا بیشه ی ترعنه

به جان و سر شاه ضحاک، گفت

که ما را نبیند کس اندر نهفت

جز آن گه که کین گرامی پسر

بخواهم من از آتبین سربسر

وگر زنده باشد سپاردش باز

نباشیم با آتبین کینه ساز