گنجور

 
ایرانشان

برآمد یکی گِرد چین با سپاه

درآورد گردنکشان را به راه

کسی کاندر آن مرز او مرد بود

دل مردمان زو پر از درد بود

به ایران فرستادش از مرز چین

زن و بچّه و چیز او همچنین

نیازرد مرد کم آزار را

همان شهری و مرد بازار را

ز قارن چنان داد و آرام بود

کجا بهره ی کوش دشنام بود

به نستوه داد آنگهی جای کوش

مکن بد، بدو گفت، بر داد کوش

که فرجام بیدادِ مرد این بود

که در هر دو عالم بنفرین بود