گنجور

 
ایرانشان

سوی شهر ایران شد او با سپاه

سپاهش همه یافته دستگاه

تلیمان چو با کوش و با خواسته

به درگاه شاه آمد آراسته

از آن شاد شد شاه گردنفراز

شتابان درآمد به جای نماز

به یزدان بر از دل ستایش گرفت

به پیروزگر بر نیایش گرفت

همی گفت کای برتر از راستی

بدین آرزو دل تو آراستی

به گیتی ز تو کام یابم همی

ز کام تو هم نام یابم همی

سپاس از تو دارم بدین نیکوی

که دارنده و رهنمایم توی

تلیمان چو مر کوش را برد پیش

فریدون نگه کرد از اندازه بیش

بدان سرکشان گفت کاین زشتروی

شگفت آمدی گر بُدی نیکخوی

چو دیدارش اندر خور خوی بود

ستمکاره بود و بلاجوی بود

به پایش یکی بند برساختند

به سوی دماوند پرداختند

ببستندش آن جا به بند گران

بر آیین ضحاک و آن دیگران

وز آن خواسته هرچه شایسته بود

به گنج جهاندار بایسته بود

پرستنده یکسر سوی گنج بُرد

یکایک به گنجور خسرو سپرد

دگر هرچه زآن خواسته ماند باز

به درویش بخشید و مرد نیاز

غلامان و از خوبرویان کوش

ببخشید بر مهتران شاه زوش

شبستان او را به موبد سپرد

بزرگان و آن کس که بودند خرد